پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از ۱۰ – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ………..

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت ۶ شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت ۶:۳۰ شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت ۷ شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ….

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:27 | لینک ثابت





 

 

♥●• ﺳﺨﺘﻪ ※... ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ


ﺳﺎﻋﺖ 01:00 ﺷﺐ ﻭﺳﻂ ﮐﻠﯽ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯾﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ


ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺪﻝ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ


ﯾﻪ sms ﺑﻬﺶ ﻣﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ


※" aziizam asheghetam "※


ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ※..


ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯾﻌﺪ ※......


ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ※....


ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎ ﭘﺸﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺗﻮ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ


ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ※" man bishtar "※


ﺍﺧﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺒﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯽ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻧﻤﯿﺒﺮﻩ


ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﯿﺸﯽ ※...


ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ


ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ ※...


ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﯽ ※...


ﭘﯿﺮ ﻣﯿﺸﯽ ※...


ﻗﻠﺒﺖ ﺏ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﺎﺩ ※...


ﺩﺳﺘﺎﺕ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ※....


ﺑﻐﺾ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺘﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ※...


ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ


ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍ :


" ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺍﺳﺖ "!!!!!!!!


ﭘﯿـﮏ ﺁﺧــﺮُ


ﺍﻣﺸﺐ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺳﻼﻣﺘﯽِ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨــﻬﺎﻥ

ﻭ ﺷﺒـﻬﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨـﺪِ ﻫﻨﺪﺯﻓﺮﯼ ﺧﻮﺍﺑﺸﻮﻥ ﻣﯿﺒﺮﻩ ...


ﺳﻼﻣﺘـﯽِ


ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎﺱ ﻛﺴﯽ ﺑﻐﻠﺸﻮﻥ ﻧﻜﺮﺩﻩ ...

 

ﻣﻴﺰﻧــﻢ


ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘـﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻘﺪﻩ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻧـﺎﺯﻙ ﺷﺪﻩ


ﻛﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ


ﻣﻴﺮﻥ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﭼﺸﺎﺷـﻮﻥ ﭘـُـﺮﺍﺷـﻚ ﻣﻴﺸﻪ ※!♥●

 

KhaAAas                 khaAAas

 


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:25 | لینک ثابت





مطالب دیس لاو غمگین  و مطالب عاشقانه غمگین و داستان های عاشقانه


داشتم راه میرفتم ...


یهو یه صدایی میاد...


_ داداش یه عکس از مامیگیری؟


_ منم میگم چرا که نه؟


دوربینو حاضر میکنم که چشمام میخوره به تو..


کاره دنیارو ببین،

من باید از تو وو کسی که تورو ازم دزدیده عکس بگیرم..


سعی میکنم به روی خودم نیارم


اما،جالب اینجاست،تو حتی منو نمیشناسی..


من همونم، فقط موهامو بلند تر شده مثل روز های تلخم ،

چهره ای که شکسته شد جوانیش بر باد رفت ..


پیرش کردی ..


مثل قدیما لبخند رو
لبام نیست..


صورت همیشه صافم حالا پر از ریش و شکست و چروکه ..


شایدم کلا یادت رفته من کیم..


چه توقعی دارم..


ولی تو هنوز مثل گذشته زیبایی ..


یادش بخیر میگفتی نمیتونی کسی رو جز من به
اغوش بکشی


ولی ببین امروز خودم عکست را گرفتم تو آغوش یکی دیگه

_ داداش اون دکمه هستش


_ بله بله ( چیک چیک)


چه لبخند زیبایی زدی


مثل همون روز که زدی تو سینه ام گفتی تو یه دیونه ای دیونه !!


_ داداش ممنون خیلی حال دادی


_ خواهش میکنم قابلی نداشت


راستی عشقم قابل نداشت ؟؟


یا ثبت خاطره شما هاا؟؟


یا تنها بودن هایم


اره قابلی نداشت..


راستی داداش نوش جونت !!


نوش جونت که عشقم مال تو شد.


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:23 | لینک ثابت





✔ ☜ ارزش خونده داره ↡↡↡

 

 

مطالب عاشقانه غمگین و دیس لاو

 

 

 

به احترام آن دختر عفیف، نجیب، صبور، ساکت، سجاده نشین

 

 و باوقاری که با  حجاب خود

 

حقوق اولیه ی شهروندی را مراعات میدارد.

 


ونیز بی نیازی و استغنای خود را از نگاه آلوده آلودگان اعلام می دارد.

 


و به احترامش که امروز غریب است وتلخی زهر تنهایی وغربت را..

 


..و نیز خنده زهرآلود یاران سست عناصر رامتحمل می شود.

 

 

 

یک دقیقه تفکر!

 

 

 

پیشکش شکوه ، و وقارش ، مضمون این آیات ربانی :

 


امروز آنان به شما می خندند وفردا شما به ایشان

 


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:22 | لینک ثابت





اولش زیر بار نرفتم

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد...

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

میگفت من عاشق نرجسمو میخوامش

همه میگفتن شما دوتا مال همین

ما هم باورمون شده بود مال همیم

اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود

این علی دیگه اون نبود

 گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود

گفت چی شده؟

گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده

بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد

که نشد ...ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده  نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم... گفتم علی مثل یه دادا

 گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن... اما.....من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد... من داغون شده بودم....

علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و...

باورم نمیشد

چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته..

اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد...دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم

خوشبختی علی بود

به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم

سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟

بله شما؟

منم نرجسم...

تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و...

من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم... زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه..

تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم

و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی...

 با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم

بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم

... خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم...

روزوشب نداشتم ...انگار دنیا واسم جهنم بود...

بعد یه مدت علی زنگ زد گفت...

گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟

گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟

گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده

گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط...

نرجس میشه برگردی ؟

گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی

اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد..

گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟

گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟

گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه..

اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت

بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم...

بازم دلم شکست

اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم

البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم...

توی خاطرات میسوزم

اما دیگه خیلی صبور شدم...

الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته ...

از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده...

  اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست                          

         ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:20 | لینک ثابت





به نام پروردگار هستی بخش

 

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

 

 که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

 

اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

 

هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

 

ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

 

چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

 تا

اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

 

کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

 

 می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

 

 از خونه بیرون می رفت...

 

دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

 

هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

 

 از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

 

موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

 

ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

 

هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

 

تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

 

خونمون امده بود تصادفی با یکی از

 

 اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

 

 یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

 

و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

 

متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

 

تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

 

من نمی خوام جلب توجه کنم

 

بله عموم متوجه شد که رضا  اعتیاد داره و

 

 با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

 

 یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

 

وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

 

شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

 

 رضا و این همه خلاف ........... نه

 

زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

 

اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

 

 رها نکنه  سریعا بچه دار شد.

 

سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

 

سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

 

تا تونستم خودم راحت کنم

 

خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

 

می گفت بهم علاقه داره و......

 

با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

 

 از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

 

الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و

 

 رضا صاحب 2 فرزند شده.

 

ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

 

این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:19 | لینک ثابت





سلام به همه دوستای گلم

امید وارم حالتون خوف خوف باشه و زندگیتون بر وفق مرادتون باشه

عید سعید قربان به همه تون تبریک عرض میکنم

امید وارم همیشه ایام زندگیتون خوش باشید

الهی امین

دوستای گلم دارم به ارزوم میرسم

میدونید چه ارزویی ؟؟؟؟؟

خودمم باورم نمیشه

ممنونم ازت خدا

بچه ها دارم برا فردا میرم نجف پا بوس اقا امام امیر مومنین (ع)

و بعدش کربلا پا بوس آقا امام حسین (ع) و حضرت عباس(س )

یعنی الان که دارم این مطلب مینویسم خودمم باورم نمیشه

چون همه چی یهو شد

امروز ساعت 5 باید بریم تهران بعد از تهران ایشا الله میریم

به سمت نجف

فقط اومدم بگم حلالم کنید اگه بر نگشتم

چون خودتونم میدونید که وضعیت عراق نا امن

از همین جا دیگه عذر خواهی میکنم که نمیتونم

طی ده روز جواب نظراتتون بدم

کسی ندارم که در نبودم بیاد نظرات جواب بده

به ابجی عسلم که هرچی گفتم جواب درست حسابی نداد

یعنی با خودش فکرای دیگه کردن که وارد جزییات نمیشم

به امید روزی که هممون باهم اونجا باشیم

و به امید اینکه هرچه زودتر ریشه وهابیت و داعش کنده بشه

 و برای همیشه از صحنه روزگار پاک بشن

الهی امین

لعنت بر داعش

لعنت بر وهابیت

 

بر آل حیدر صلوات

 

یا علی حق

 

مطالب عاشقانه غمگین و دیس لاو


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:18 | لینک ثابت





رویای عشق
 
۱
 
گفتم : انگور
 
و چهل روز سکوت کردم
 
 
 
۲
 
باد را دوست دارم
 
تا زن ها در خیابان راه می روند
 
 
 
۳
 
گاهی اگر تنهایی فرصتی بدهد
 
مادرم زیر ابروی غم را بر می دارد
 
 
 
۴
 
عروسک گردان اگر اشتباه بازی کردی نترس
 
هیچ کس عروسک ها را برای بازی اشتباه سرزنش نمی کند

برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:11 | لینک ثابت





خاطره

 

تصور کن روزی بهم
 


پیام بدی و جواب ندم!
 


زنگ بزنی و
 


تعجب کنی چرا جواب نمی دم



و روزی دیگه زنگ بزنی
 


و یکی از خانواده ام
 


جواب بده بگه بفرمایید؟
 


و تو بگی کجایی؟؟!



بگه منظورت اون مرحومه؟؟؟؟



چیکار می کنی؟
 


داد می زنی؟
 


گریه می کنی؟
 


اون وقت می گه امروز 4 روزه دفنش کردیم



اون لحظه چی میــــــ ــگی؟
 


تا وقتی امروز کنارتم



سعی کن دوستم داشته باشی



چون ممکنه روزی بیاد و من نباشــــــم...



دیروز یکی رو دفن کردن



امروز یکی و فردا هــــم من...
 


آرررررررررررررررره زندگی همینه


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:10 | لینک ثابت





عاشق                    عاشق تر      

نبود در تار و پودش              دیدی گفت عاشقه عاشق 

@@@@@@@              نبودش                 @@@@@@@ 

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه 

فقط  خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو دیوارش غم 

عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت 

نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش 

حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای 

سیاه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی  ،   دیگه  ساعت رو 

طاقچه شده کارش فراموشی  ،  شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون  نمی 

باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که  نیستی  توی  این خونه ،   دیگه  آشفته 

بازاریست  ،  تموم  گل ها  خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از 

رنگ  و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت 

گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم 

گفتم اگه من مردم ، قدر به من وفاداری، عشقو 

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری 

گفتم که تو می دونی،سرخاک 

تو می میرم ، ولی 

تا لحظه مردن 

نمی گیرم 

دل از

  تو


برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 23:9 | لینک ثابت