بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم ............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد .............. با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن ............. از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود ............. اما بايد به دانشكده ميرفتم.................. بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم ,.چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم ........... نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر ............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون............... نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم .............. اما به روي خودم نياوردم ............

براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم ............ اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم ............... از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب

بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم ................... حس بدي داشتم ..................... اصلا حالم خوب نبود ........... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم ................. همين كار رو هم كردم .............. يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........

حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون ................. داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد ..................... .به طرف در رفتم و در رو باز كردم ....................... سحر پشت در بود ..................... ترس ورم داشت ............... صورتش مثل گچ سفيد شده بود ................................. با ترس پرسيدم : چي شده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد......................... .بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ...................... با تعجب فرشته و داريوش رو ديدم ...................... اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ؟ ......................

اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود .................. خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم .................... داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و فرشته هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ؟ ................... سحر وفرشته زدن زير گريه ................. يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي



شده يا نه ؟ ................ هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم ...............

دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟................. اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............

نا......ز............نين.................... ..

مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي ؟ ..............

در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد ...................

ديگه چيزي نفهميدم ..........................

نازنين در روز بيست و ششم خرداد ماه هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد .

در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد .

سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد . اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست.


روحشان شاد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ادامه مطلب
نوشته شده توسط vahidgholipor soleimani در 16:58 | لینک ثابت